شطرنج باز و کوهنورد
شطرنج باز مهره های سفید را از مهره های سیاه جدا کرد. همیشه قبل از اینکه مهره ها را روی صفحه بچیند این کار را می کرد. آشفتگی را دوست نداشت.
آنطرف، کوهنورد وسایلش را روی زمین چید تا مطمئن شود چیزی را از قلم نمی اندازد.
شطرنج باز شروع کرد به چیدن مهره ها. اول مهره های سیاه… «حریف حرمت دارد!»
کوهنورد وسایل را کنار هم چید: «بطری آب، کاپشن، کیسه خواب…»
شطرنج باز با غرور به وزیر که در بین انگشتانش نگه داشته بود، نگاه کرد و آن را روی صفحه گذاشت، قبل از همه مهره های دیگر… حتی قبل از شاه. پرسید: «می دانی چرا عاشق شطرنجم؟»
کوهنورد با لبخندی بر لب، نگاهی حاکی از کنجکاوی به او انداخت و زیپ کوله پشتی اش را کامل باز کرد.
شطرنج باز سوارهای سیاه را با آرامش چید و گفت: «چون بازی زندگی است».
کوهنورد طناب و قرقره ها را وارسی کرد… محکم و سالم بودند. برای کوهنورد هم، کوه با مسیرهای پرپیچ و خم و فراز و نشیب اش، مسیر زندگی بود.
شطرنج باز گفت: «اصول را ندانی بی رحم می شود.»
آخرین سرباز حریف را که می چید، دلش می لرزید. یک ارتش کامل را مقابلش می دید. نیزه ها، سپرها… صدای شیهه اسب ها را می شنید. ادامه داد: «شروع، بی نهایت اهمیت دارد! اگر خوب شروع کنی، می توانی ادامه و پایان خوبی داشته باشی.»
کوهنورد نیز این را به خوبی می دانست و به همین دلیل بود کاملاً آماده، قدم در مسیر می گذاشت… با همه آنچه برای طی مسیر نیاز می شد.
شطرنج باز گفت: «اگر از هر حرکت بازی لذت نبری، فرقی نمی کند ببری یا ببازی. در هر صورت بازنده واقعی توئی.»
کوهنورد با او موافق بود. پیش آمده بود که مجبور شود برگردد. قله سرسخت تر از او بود، اما برای او مهم، رفتن بود. مهم این بود که نهایت سعی اش را بکند. عاشق زمانی بود که روی قطعه زمینی هموار یا تخته سنگی می نشست و فلاسک چای را بیرون می آورد. به مسیری که از آن بالا آمده بود نگاه می کرد و با لذت، چای داغ را که از آن بخار بلند می شد، آرام آرام می نوشید و گرمای آن را با تمام وجود احساس می کرد. به گل های وحشی فکر کرد، به بز کوهی بر روی صخرهها، جوجه عقابهایی در لانه، طلوع خورشید، به خانه هایی که از آن بالا نقطه هایی کوچک به نظر می رسیدند… نفس عمیقی از رضایت کشید و ناخودآگاه سریع تر به چیدن وسایل پرداخت.
شطرنج باز مهره ها را با دقت و احترام خاصی می چید. به نظر او شوالیه سوار بر اسب نباید هرگز پشت به میدان نبرد بایستد.
گفت: «این بازی، بی انتهاست! هر حرکت، هرچند به ظاهر کم اهمیت می تواند سرنوشت بازی را رقم بزند. پس باید قبل از هر حرکت، خوب فکر کنی و از خودت بپرسی… آیا این بهترین حرکت ممکن است؟»
کوهنورد به دوراهی ها فکر کرد. دوراهی هایی که ممکن بود او را به قله نزدیک یا از آن دور کند. همیشه بعد از انتخاب یک قله، سعی می کرد نقشه ای از کوه به دست آورد. قرار نبود همه راه ها را با آزمایش و خطا امتحان کند. اما گاهی هیچ نقشه ای نبود… مسیری پیموده نشده پیش رو داشت که او را می طلبید و قلبش را از هیجان سرشار می کرد.
شطرنج باز گفت: «در این بازی هرچه هست فرصت است. شانس یا تصادف معنی ندارد. هر وضعیتی، نتیجه انتخاب هایی است که قبلاً کرده ای، چه درست…چه اشتباه. کافیست یاد بگیری از اشتباهات درس بگیری.»
کوهنورد به بن بست هایی فکر کرد که به آنها برخورده بود. یاد گرفته بود بهترین کار این است که بدون از دست دادن وقت، برگردد و برای رسیدن به قله، مسیر تازه ای را امتحان کند.
شطرنج باز به پیاده ای که به آرامی لای انگشتانش می چرخاند خیره شده بود. گفت: «یک پیاده هم می تواند به وزیر تبدیل شود». پیاده را جلوی شاه گذاشت و ادامه داد: «اما باید رنج رسیدن به خانه آخر را تحمل کند.»
کوهنورد به همراهش فکر کرد که در سرمای آن شب زمستانی در چادر به خود پیچیده بود و با شنیدن صدای زوزه گرگی در دوردست عهد کرده بود با طلوع خورشید، راهی را که آمده بود بازگردد.
آخرین پیاده را که بر صفحه گذاشت، نفس عمیقی کشید و پرسید: «می دانی سخت ترین قسمت بازی کجاست؟»
کوهنورد با نگاهی پرسشگر منتظر ماند.
«اینکه گاهی مجبوری مهره های عزیزت را قربانی کنی…» شطرنج باز نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «اما می دانی… آنها اعتراضی ندارند. با کمال میل قربانی می شوند، چون تسلیم اراده شطرنج بازند و به او اعتماد دارند. می دانند شکوه بازی به همین است و آنها فرصتی دوباره خواهند یافت.»
کوهنورد از پنجره خانه شطرنج باز به کوه نگاه کرد. یادش آمد یک بار تقریباً همه چیز خود را هنگام عبور از مسیر باریکی بر روی صخره ها از دست داده بود… چاره ای نداشت. با یک کوله پشتی سنگین و حجیم نمی توانست از آن گذرگاه عبور کند.
شطرنج باز نگاهی به صف لشگریان آماده انداخت و گفت: «گاهی همه آنچه نیاز داری، صبر است. صبر تا زمانی که آنچه در ذهن داری پیاده کنی و موقعیت را به نفع خودت تغییر دهی.»
کوهنورد این را خوب می فهمید. دو شب بود که در خانه شطرنج باز منتظر بهتر شدن هوا بود و اکنون وقت رفتن بود. به شطرنج باز عادت کرده بود، اما کوه او را می طلبید.
شطرنج باز از پشت پنجره با نگاه او را بدرقه کرد تا از نظر ناپدید شد. می دانست او را هیچگاه فراموش نخواهد کرد، چون اشتیاق او را به قله ها احساس کرده بود. برگشت و به سوی شوالیه های آماده در صف نبرد قدم برداشت. باید منتظر می ماند تا مهمانی دیگر، چالشی دیگر با خود به همراه بیاورد. حتی از انتظار آن نیز لذت می برد.